آيلين خانومآيلين خانوم، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
مامان آيلين خانوممامان آيلين خانوم، تا این لحظه: 35 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
باباجون آيلين خانومباباجون آيلين خانوم، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
`پيوند عشق ما `پيوند عشق ما ، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

آيلين عشق مامان

بدون عنوان

صاحب چشماني كه ارامش قلب من است وصدايش دلنشين ترين ترانه من است ازبودنت برايم عادتي ساختي كه بي توبودن را باور ندارم...چه خوب شد كه به دنيا اومدي وشدي تمام دنياي من خونه رنگ وبوي تازه اي گرفته باورود تو اي فرشته زيباي من
20 دی 1395

سه شنبه 1395/03/04روز زميني شدن عشقم

سه شنبه روز زايمان فرا رسيد بعد اينكه برا اتاق عمل حاضرم كردن راهي شدم برازايمان موقع رفتن نزاشتن باباتو ببينم فقط خاله زهره باهام بود تمام بدنم از ترس يخ كرده بود در اتاق عمل تحويلم دادن وتنها موندم خيلي ميترسيدم فقط ايت الكرسي ميخوندم تا اينكه دكتر امپول بيحسي روزد ودختر نازم ساعت 8صبح باوزن 3100وقد48متولد شد اينم پايان 9ماه استرس بلاخره صحيح وسالم فرشته كوچولوم زميني شد خداروصدهزارمرتبه شكر..................  
19 دی 1395

هفته37

هفته 37بارداري بودم دكترم برا دوهفته ديگه وقت سزارين داده بوداخراي هفته بودم يه لكه خون ديدم وقتي به دكترم مراجعه كردم خيلي ترسيد شنبه بود كه رفتم پيشش بهم گفت دوشنبه بستري بشم كه سه شنبه سزارينم كنه يه ترس عجيبي افتاد به جونم خيلي ازعملم ميترسيدم تا اينكه دوشنبه ازراه رسيد قبل رفتن رفتم پيش مادر جون وازش خداحافظي كردم بعدشم با خاله زهره ومهسا جون راهي بيمارستان شديم كاراي اداري روكه انجام داديم بستري شدم شب پيشم مهسا جون بود كلي استرس داشتم برا فرداش اصلا شب خوابم نميبرد....................
19 دی 1395

هفته20يه نگراني ديگه

تواين هفته حركتاتو خيلي خوب حس ميكردم طبق معمول دكتربرام سونو نوشت كه ببينه در چه وضعيتي هستي ولخته دفع شده يانه خداروشكر لخته دفع شده بود ولي آب دور جنين كم بود بايد كلي آب ميخوردم ولي مشكلم خيلي حاد نبود خداروشكر خوب شدم   ..............اينم گذشت خداروشكر
15 دی 1395

هفته 16يه نگراني جديد

ازاون خونريزي قبلي چند هفته گذشت همه چيز خوب بود تااينكه دوباره ساعت 6صبح خونريزي كردم بابات رفته بود سر كار منم داشتم اماده ميشدم برم سركار اون طفلك تو راه بود بهش خبر دادم نميتونست برگرده زنگ زدم به خاله مهلا تا بياد كلي گريه كرد م گفتم اين دفعه ديگه همه چيز تمام شد ساعت 8دوباره راهيه مطب دكتر شديم دوباره سونوي جديد اين دفعه ديگه هيچ اميدي نداشتم توي مطب سونوگراف به زور راه ميرفتم تا نوبت شد ودكتر گفت خوبي واين جا بود كه جنسيتتم مشخص شد فهميدم توراهي كه دارم يه دختره نازه  دقيقا شب يلداي 94بود....فقط يه مشكلي بود گفت پشت جفت يه لخته خونه كه اگه دفع نشه بچه سقط ميشه وفقط بايد استراحت ميكردم يه ماه مرخصي استعلاجي گرفتم تا اين كه به اميد...
15 دی 1395

بدون عنوان

هفته 7بارداري بودم دقيقا يه هفته از شنيدن صداي قلب نازت گذشته بود كه يه دفعه خونريزي كردم همه دنيا روسرم خراب شد گفتم تمامه ديگه سقط شدي ولي بابات بااينكه خيلي استرس داشت هميشه بهم دلداري ميداد ميگفت اگه خدا بخواد اين بچه ميمونه منتظر شديم تا مطب دكترم باز بشه رفتم برام سونو نوشت دكترهم دلداريم ميداد ولي خيلي ترسيده بودم دل تودلم نبود تا اينكه نوبتم شد وقتي دراز كشيدم دكتر دستگاه رو روشكمم گذاشت تا بهم گفت سالمي وصداي قلبتو گذاشت تمام دنيا روسرم داشت خراب ميشد تااينكه با صداي قلبت دوباره جون گرفتم من وبابات خيلي خوشحال بوديم اينم يه استرس ديگه كه تمام شد ولي تا به دنيا بيايي سرمون سفيد شد.......... ...
15 دی 1395

شنيدن صداي قلب دخترم براي اولين بار

به حسابم خودم 5هفته بارداري بودم راهيه سنو گرافي شدم برا شنيدن صداي قلب نازت دوباره كلي استرس داشتم چون از اطرافيان زياد ديده بودم كه قلب بچه اشون تشكيل نشده بود كلي آيت الكرسي خوندم وروي تخت دراز كشيدم وقتي دكتر اون دستگاه رو روي شكمم گذاشت وصداي قلبتو شنيدم اصلا باورم نميشد اشك توي چشمم جمع شده بود بابا جونتم خيلي خوشحال بود انگار دنيا روبهمون داده بودن واين مرحله هم گذشت ...
12 دی 1395

خاطرات بارداري

مينويسم از خاطرات 9ماه بارداري پر درد سرم براي دخترنازم نه ماه پراسترس دقيقا 10مهر 94فهميدم كخ باردارم بعد 7سال نازايي حالا خدا داشت يه هديه زيبا بهم ميداد اولش بي بي چك گذاشتم مثبت شد ولي باورم نميشد كه باردارم تا اينكه صبحش براي ازمايش راهيه ازمايشگاه شديم منو بابا جونت ودل تو دلمون نبود تا بعدازظهر كه اجواب آزمايش رو بدن من خونه موندم بابات رفت وجواب ازمايشو گرفت وخدا روشكر مثبت بود اصلا باورمون نميشد با بتاي 954يه شيريني گرفتيم وراهيه خونه مادر جون شديم همه خيلي خوش حال شده بودن  وخداروشكر ميكردن به خاطر اين اتفاق خوب .............ادامه در پست بعدي ...
12 دی 1395